مهديه

شهريار عباسي
shahriarabbasi@yahoo.com



همان روز اولي كه رفتم دانشكده از مهديه خوشم آمد. خيلي تميز و مرتب بود. صورت تپل اش از تميزي برق مي زد. مانتوي نو قشنگي تنش بود و كفش هايش را حسابي واكس زده بود. اما از همه ي اينها بيشتر خط اتوي مقنعه اش نظرم را گرفت كه حالت قشنگي به سر و صورتش مي داد.
از اول تا آخر كلاس حواسش به حرفهاي استاد بود و جزوه مي نوشت. تند تند مي نوشت اما جوري خوش خط بود كه انگار داشت خطاطي مي كرد. من هم جاي گوش دادن به حرفهاي استاد، درس را از روي نوشته هاي او فهميدم كه كنارم نشسته بود.
كلاس كه تمام شد لبخندي بهش زدم و گفتم: خسته نباشي. هر چي استاد گفت نوشتي. چقدر هم خوش خطي!
او هم لبخند زد و گفت: شما هم خسته نباشي.
و بدون حرف ديگري سرش را انداخت پايين و رفت. دلم مي خواست دنبالش بروم و سر صحبت را باز كنم اما آنقدر تند تند رفت كه تا به خودم آمدم از دانشكده بيرون رفته بود.
من اصلن علاقه اي به رشته ي مديريت نداشتم. دلم مي خواست بروم ادبيات بخوانم. اما موقع انتخاب رشته بابا بالاي سرم ايستاد و گفت: بچه نشو! يه رشته اي انتخاب كن كه نون توش باشه. بازار كار داشته باشه. ادبيات كه بازار كار نداره. حسابداري بزن يا علوم اقتصادي.
از علوم اقتصادي خوشم نمي آمد. هر چند نمي دانستم چه درسهايي توي اين رشته هست. از اسم اقتصاد حالم به هم مي خورد. هميشه توي خانه ي ما حرف اقتصاد بود و تورم و گراني و از اين جور چيزها. هر مهماني داشتيم با بابا راجع به اقتصاد حرف مي زدند . من از حرفهايشان كلافه مي شدم. از حسابداري كه متنفر بودم. راستش من حوصله ندارم حساب كيف پول خودم را نگه دارم چه برسد به اين كه حسابدار بشوم.
بالاخره مجبور شدم به خاطر اين كه بابا هم راضي بشود به جاي ادبيات رشته مديريت را انتخاب كنم. به نظرم رسيد از حسابداري و علوم اقتصادي لطيف تر است.
نتايج كنكور كه اعلام شد نرفتم روزنامه بخرم اما بابا اول صبح رفت و روزنامه را خريد. همه از قبول شدن من خوشحال بودند الا خودم. مامان كه به همه ي فاميل ها و دوستاش تلفن زد و قبول شدن من را مثل يك خبرگزاري حرفه اي اعلام كرد. بابا هم كه توي پوست خودش نمي گنجيد. هر كس را از قلم مامان افتاده بود ياد آوري مي كرد و شماره تلفن اش را براي مامان پيدا مي كرد.
يك مهماني براي قبولي من گرفتند كه از جشن تولد برادركوچيكترم هم شلوغتر بود. تنها چيزي هم كه از اين قبول شدن به من چسبيد آن جشن مهماني بود. آنجا بود كه دلم براي مامان بابا سوخت. بيچاره ها حق داشتند . از چهار تا بچه اي كه داشتند فقط من دانشگاه قبول شده بودم. آن سه تا حتا ديپلم هم نگرفته بودند و هر سه ديپلم ردي بودند.
روز اول، دانشكده با ديدن مهديه برايم جذاب شد. وقتي رسيدم خانه مامان بابا چشمشان به دهنم بود و با هم پرسيدند: چي شد؟ دانشگاه خوب بود؟
گفتم : آره خيلي!
و سعي كردم هر طور شده به سووال هاي جور واجورشان جواب بدهم. آنقدر سووال پرسيدند كه انگار من ده سال دانشگاه رفته ام.
روز دوم نتوانستم كنار مهديه بنشينم. دو نفر اين طرف و آن طرفش نشسته بودند و من مجبور شدم بروم روي صندلي پشت سرش بنشينم. از آنجا هم مي توانستم جزوه نوشتن اش را تماشا كنم. همان طور خوش خط مي نوشت و كامل.
كلاس كه تمام شد و نفر بغل دستي اش بلند شد. رفتم كنارش نشستم و سلام كردم. سرش را بلند كرد و گفت: سلام
دلم مي خواست حرفي بزنم اما او خيلي زود وسايلش را جمع كرد و از كلاس رفت بيرون. كلاس بعدي رفتم و نشستم كنارش. نگاهي به من انداخت و فهميد كه مخصوصن كنارش نشسته ام. از آن روز به بعد هر روز كنارش مي نشستم و او هم ناراضي نبود. جوري با دقت نوشته هايش را مي خواندم كه همه ي درسها را ياد گرفته بودم بدون اين كه به حرفهاي استاد گوش كنم.
سه هفته كه گذشت به خودم جرات دادم و موقع بيرون رفتن پرسيدم: خونه تون كجاست؟
گفت: نياورون
گفتم : با چي مي ري خونه؟
يه سويچ از جيب مانتوش در آورد و گفت: ماشين دارم. تو كجا مي خواي بري برسونمت؟
از پيشنهادش ذوق كردم اما من بايد مي رفتم خيابان آزادي.
گفتم: مسيرم به تو نمي خوره
گفت: تا سر ولنجك مي رسونمت
از جلوي دانشگاه راحت تر مي توانستم سوار اتوبوس بشوم و سر ولنجك سخت اتوبوس خالي پيدا مي شد. اما همين كه مي توانستم چند دقيقه با او باشم خوشم مي آمد. گفتم: باشه مي آم.
ماشين اش يك پژوي نقره اي خوشگل بود مثل خودش
تا نشست كمربند ايمني اش را بست و به من هم اشاره كرد كه كمربندم را ببندم. دلم مي خواست تا نياوران همراهش بروم. خيلي چشمم را گرفته بود اما مجبور بودم سر ولنجك پياده بشوم.
من و مهديه از آن روز با هم دوست شديم. توي همه ي كلاس ها او جزوه مي نوشت و من فقط به دست هاي او نگاه مي كردم و درسها را از روي نوشته هاي او مي خواندم. از اين كه رشته ي مديريت را انتخاب كرده بودم و همين باعث شده بود مهديه را ببينم خيلي راضي بودم.
بابا مامان از من هم راضي تر بودند. چون فكر مي كردند با بي ميلي من به رشته ام، ممكن است همه ي آرزوهايشان به باد برود و من درس نخوانده از دانشگاه اخراج بشوم. اما من هر روز قبل از همه ي بچه ها مي رفتم دانشكده و مامان بابا هم هر چه سووال داشتند با حوصله جواب مي دادم. حتا بعضي وقت ها هم كه آنها سووالي نداشتند من خودم در مورد دانشكده حرف مي زدم و بيشتر از همه راجع به مهديه.
مهديه هم دختر منظم و درس خواني بود هم خيلي مهربان و صميمي. از خانواده ي پولداري هم بود. باباش شركت صادرات خشكبار داشت و پولش از پارو بالا مي رفت. اما مهديه اصلن خودش را نمي گرفت. خيلي ساده بود.
دلم مي خواست دعوتش كنم بيايد خانه ي ما . ولي خجالت مي كشيدم. مي دانستم كه به اين چيزها فكر نمي كند اما خوب براي من سخت بود كه يك دخترِ بچه ي نياوران را ببرم توي خيابان شلوغ جيحون.
ميل عجيبي بهش داشتم. دلم مي خواست بغلش كنم. هر روز آخر كلاس ها من را مي رساند سر ولنجك. از اول سوار شدن دستش را توي دستم مي گرفتم تا موقعي كه پياده مي شدم. او هم خوشش مي آمد. دست سفيدش را دو دستي نوازش مي كردم و او هيچي نمي گفت. اما مي فهميدم خوشش مي آيد.
اصلن دلم نمي خواست با كس ديگري دوست بشود. اين تنها چيزي بود كه او را ناراحت مي كرد. يك بار كه دير رسيدم سر كلاس ديدم با يكي از بچه هاي كلاس گرم گرفته بود. اخم كردم و روي صندلي نشستم. به طرفم برگشت و سلام كرد. سرد جوابش را دادم. تا آخر كلاس هم چيز زيادي به هم نگفتيم. البته هميشه اين من بودم كه حرف مي زدم و او بيشتر جواب مي داد.
غروب كه سوار ماشين اش شدم گفت: چيه؟ امروز خيلي سر سنگيني!
بدون مقدمه گفتم: دوس ندارم با كسي گرم بگيري؟
اخمش را توي هم كشيد و گفت: يعني چي؟ منظورت چيه؟
گفتم: همين كه گفتم. دلم نمي خواد با كسي گرم بگيري.
چيزي نگفت و فقط با تعجب نگاهم كرد و تا سر ولنجك ديگر هيچكدام چيزي نگفتيم.
شب كه رسيدم خانه همه فهميدند يك چيزي شده اما به هيچ كس جواب ندادم. آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. نه براي اين كه مهديه با آن همكلاسي مان گرم گرفته بود. براي اين ناراحت بودم كه باعث شده بودم اخم كند. خدا ،خدا مي كردم هر چه زودتر صبح بشود و بروم از دلش در بياورم.
خيلي زود از دلش درآمد. با يه لبخند و يك قلقلك. اما گفت: ازت خواهش مي كنم اين جوري نباش. تو بهترين دوست مني اما دليل نمي شه من با كس ديگري دوست نباشم .
تا آمدم چيزي بگويم گفت: مي خوام دعوتت كنم بياي خونه ي ما. اين جمعه جشن تولدمه
در جا هم خوشحال شدم هم نگران. نمي دانستم بايد با چه سر و وضعي توي جشن تولدش بروم. از طرفي هم خيلي دلم مي خواست به عنوان دوستش توي جشن تولدش بروم و خودم را به رخ مهمان هايشان بكشم.
فشار زيادي به مامان آوردم. مجبورش كردم هم برايم لباس بخرد و هم يك انگشتر خوشگل گران قيمت براي هديه دادن به مهديه.
روز جمعه با تاكسي تلفني رفتم نياوران. خانه شان همان طوري بود كه حدس مي زدم. يك خانه ي ويلايي بزرگ توي يك خيابان خلوت و زيبا. من هم حسابي به خودم رسيده بودم.
جشن تولد خيلي شلوغ بود و مجلل. همه با ماشين هاي مدل بالا مي آمدند و با لباس هاي آنچناني. يك جوري بود كه من از آن لباس گراني كه خريده بودم خجالت كشيدم. لباس من جلوي لباس آنها مثل لباس كهنه بود.
مهديه خوشگل تر از هميشه بود. تا ديدمش همه چيز يادم رفت. به جاي مانتو و مقنعه يك پيرهن بلند تا روي زانوهايش پوشيده بود . شانه هايش بيرون بود و چاك سينه هايش را مي شد ديد. موهاي بلندش را هم روي شانه هايش ريخته بود. از خوشگلي هيچي كم نداشت. من را كه ديد با سرعت به طرفم آمد . قدش از من كوتاه تر بود اما كفشهاي مجلسي پاشنه بلند ي پوشيده بود كه قدش را از من بلندتر كرده بود. با هم دست داديم و صورت هم را بوسيديم.
گفتم: تولدت مبارك عزيزم.
لبخندش از هميشه قشنگتر بود.گفت مرسي عزيزم. خوش اومدي.
و دستم را گرفت و به همه ي مهما ن ها معرفي كرد. همه خوش لباس بودند ولي مهديه از همه خوش لباس تر و خوشگل تر. شايد هم اين نظر من بود اما واقعن مثل ستاره مي درخشيد.
هر مهماني مي آمد مهديه براي خوش آمد جلويش مي رفت و من را هم به او معرفي مي كرد. من تنها كسي بودم كه با همه بيگانه بودم. توي پوست خودم نمي گنجيدم كه كنارش ايستاده ام.
گفتم: بلا! خيلي خوشگل شدي! جيگر شدي!
بلند خنديد. اين اولين باري بود كه خنده ي بلندش را مي ديدم. دلم مي خواست بغلش كنم و لبهاي خوشگل و قرمزش را حسابي ببوسم.
نيم ساعتي كه گذشت. يك پسر خوش تيپ و خوش لباس آمد. با آمدن او همه دست زدند و مهديه هم آرام ازجايش بلند شد اما به طرفش نرفت.
آن پسر يك نفر همراه هم داشت كه يك تاج گل بزرگ را دستش گرفته بود. جلو آمد و خيلي مودب دست مهديه را بوسيد و گفت: تولدت مبارك عزيزم.
آمدن آن پسر دنيا را روي سر من خراب كرد. نامزد مهديه بود. نزديك بود بزنم بلند بلند زير گريه. ولي جلوي خودم را گرفتم و فقط قطره هاي اشك بي صدا از چشمم سرازير شد. مهديه حالم را فهميد و وقتي زودتر از بقيه گفتم مي خواهم بروم تا دم در همراهيم كرد و اصراري براي ماندن نكرد.
تا يك هفته دانشكده نرفتم. مريض شده بودم. احساس مي كردم مهديه را كه مال خودم مي دانستم مال كس ديگري شده . نمي خواستم ببينمش! نه فقط او را، هيچ كس رانمي خواستم ببينم . بيچاره مامان بابا هم مانده بودند چكار كنند. حتا جرات نمي كردند سووالي بپرسند. چون مي دانستند قاطي هستم.
تا اين كه بعد از يك هفته مادرم در اتاقم را آرام زد و گفت: ليلا جان! ليلا جان!
جوابش را ندادم. باز هم در زد و گفت: مهديه خانم اومده. اينجا پشت در واساده. مي خواد تو رو ببينه.
با شنيدن اسم مهديه نمي دانم چطور از روي تخت پريدم پايين و قفل در را باز كردم.
خودش بود اما لباس دانشگاه تنش نبود. يك مانتوي كوتاه خوشگل تنش بود و يك روسري سفيد نازك هم روي سرش. تا من را ديد خودش را انداخت توي بغلم و زد زير گريه.
مامان هم زد زير گريه و رفت. برد مش توي اتاق خودم. دو تايي نشستيم لبه تخت و هم ديگر را بغل كرديم. شانه هاي هر دو تا يمان مي لرزيد و بلند بلند گريه مي كرديم. او من را به خودش فشار مي داد و من هم او را.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33619< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي